لباس اندر لباس و تداعی حرف های مادر برای محکم گرفتن آستین ژاکت برای پوشیدن لباسی دیگر که نکند تو سرما بخوری و نگاه نگرانش در پس بدرقه ات برای رفتن به مدرسه .
زمستان مرا می برد به سالهای کودکی ام . به آن موقع که انگشتان یخ کرده ام را با تمام وجود ها می کردم . ها پشتِ ها و مالیدن دست هایم به هم دیگر . به شب های سردی که به امید یک صبح برفی همه ی ساعات را می گذراندم .
دلم تنگ است برای یک صبح برفی که در پَسَش تعطیل کنند مدرسه را و چه سخت می گذشت این انتظار ، پرسیدن سوال تا شنیدن جواب از مادر . دلم تنگ شده است برای صبح های برفی که آدمک برفی ات را می ساختی و یک دلواپسی در پس این ساختن که نکند آب شود آدمکم . چه کلافه می شدی وقتی یقه ی لباست تنگ بود و از سرت نمی گذشت . چه شیرین بود نشستن پای چراغ علاء الدین و چه طعم می داد آن درس خواندن ها . دلم تنگ شده است برای پیت نفت کنار حیاط . دلم تنگ شده است برای تعویض فیتیله ی چراغ . دلم تنگ شده است برای نوشتن یادگاری روی طلق آن چراغ نوستالژی . دلم تنگ شده است برای درست کردن یک آتش در شب های سرد آن زمستان ها و ترس از اینکه نکند لباس هایم بوی دود بدهند و فردا معلّم بفهمد . دلم یک سیب زمینیِ سوخته می خواهد . یک کرسی و مادر بزرگی که از تهِ صندوقچه اش برایم خوراکی بیاورد . دلم تنگ شده است برای آن لحظه هایی که خودمان نبودیم .