تاریخ انتشار: 17 مهر 95 | بازدید: 1406 مرتبه | دیدگاه: 0
اشتراک گزاری چاپ

با دوستان خود به اشتراک بگذارید.

نویسنده 8 ساله فرزند آتیه

قصه خواهرم سارینا

از وقتی که تو شکم مادرم بود من خیلی خوشحال شدم و شروع کردیم به اسم انتخاب کردن و واسشون اسم انتخاب کردیم که اسمش شد سارینا و من شروع کردم به کمدهاشو مرتب کردم و لباسهای نو و جدید خریدیم خیلی منتظرش بودم تا بدنیا آمد. اونوقت من روی شکم مادرم نقاشی سارینا رو می کشیدم اون موقع که تو شکم مامانم بود اسمش انگور بود.

بچه ها یکروزی مامانم دردش گرفت سارینا میزد به شکم مامانم چون می خواست بیاد بیرون بچه که به دنیا اومد رفتیم بیمارستان دیدنش دیدم که یه گوله مو و دست و پای کوچولو داره. بعد از همون موقع بیشتر دوستش داشتم. از وقتی که کوچکتر بود باهاش بازی می کردم و دوستش داشتم و وقتی که بزرگتر شد خیلی خیلی خوشگلتر شد و من بابت او خیلی خیلی خیلی خوشحال شدم. و بزرگتر که شد می خوام واسش خوراکی بخریم و ببرمش پارک یا شهر بازی و با هم خیلی خوش می گذرونیم.

من انقدر دوستش دارم و می خواهم به او گل بدم و به هیچ کس دیگر ندهم چون که خواهر نیستن.

اگه شماها خواهر یا برادر دارید همیشه به آنها گل بدهید به غریبه ها ندهید چون که اونا همیشه باهاتون نیستند یا خواهر و برادر شما نیستن.



نویسنده: دیانا پزشکیان



نویسنده 8 ساله فرزند آتیه
برچسب ها:

مطالب مرتبط